Rose petals let us scatter
And fill the cup with red wine
The firmaments let us shatter
And come with a new design
Ghazal
O beautiful wine-bearer, bring forth the cup and put it to
my lips
Path of love seemed easy at first, what came was many hardships.
With its perfume, the morning breeze unlocks those beautiful locks
The curl of those dark ringlets, many hearts to shreds strips.
In the house of my Beloved, how can I enjoy the feast
Since the church bells call the call that for pilgrimage equips.
With wine color your robe, one of the old Magi’s best tips
Trust in this traveler’s tips, who knows of many paths and trips.
The dark midnight, fearful waves, and the tempestuous whirlpool
How can he know of our state, while ports house his unladen ships.
I followed my own path of love, and now I am in bad repute
How can a secret remain veiled, if from every tongue it drips?
If His presence you seek, Hafiz, then why yourself eclipse?
Stick to the One you know, let go of imaginary trips.
الا یا ایها الـساقی ادر کاسا و
ناولـها
که عشق آسان نمود اول ولی
افتاد مشکلها
بـه بوی نافهای کاخر صبا زان
طره بگـشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افـتاد
در دلها
مرا در منزل جانان چه امـن عیش
چون هر دم
جرس فریاد میدارد
که بربندید مـحـمـلها
بـه می سجاده رنگین کن گرت پیر
مغان گوید
کـه سالک بیخبر نبود ز راه و
رسم منزلها
شـب تاریک و بیم موج و گردابی چنین
هایل
کـجا دانـند حال ما سبکـباران
ساحـلها
همـه کارم ز خود کامی به بدنامی
کشید آخر
نـهان کی ماند آن رازی کز او
سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
مـتی ما تلق من تهوی دع الدنیا
و اهملـها
Ghazal
Where is sensible action, & my insanity
whence?
See the difference, it is from where to whence.
From the church & hypocritical vestments, I take offence
Where is the abode of the Magi, & sweet wine whence?
For dervishes, piety and sensibility make no sense
Where is sermon and hymn, & the violin's music whence.
Upon seeing our friend, our foes put up their defense
Where is a dead lantern, & the candle of the sun whence?
My eye-liner is the dust of your door and fence
Where shall I go, tell me, you command me whence?
Take your focus from your chin to the trap on the path hence,
Where to O heart, in such hurry you go whence?
May his memory of union be happy and intense
Where are your amorous gestures, & your reproach whence?
Make not restlessness & insomnia, Hafiz's sentence
What is rest, which is patience, and sleep whence?
صـلاح کار کـجا و مـن خراب کـجا
بـبین تـفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلـم ز صومعه بگرفت و خرقـه سالوس
کـجاسـت دیر مغان و شراب ناب کجا
چـه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سـماع وعـظ کـجا نغمـه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمـنان چـه دریابد
چراغ مرده کـجا شمـع آفـتاب کـجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کـجا رویم بـفرما از این جـناب کـجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کـجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بـشد کـه یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیسـت صبوری کدام و خواب کـجا
Ghazal
That beautiful Shirazi Turk, took control and my
heart stole,
I'll give Samarkand & Bukhara, for her Hindu beauty mole.
O wine-bearer bring me wine, such wine not found in Heavens
By running brooks, in flowery fields, spend your days and stroll.
Alas, these sweet gypsy clowns, these agitators of our town
Took the patience of my heart, like looting Turks take their toll.
Such unfinished love as ours, the Beloved has no need,
For the Perfect Beauty, frills and adornments play no role.
I came to know Joseph's goodness, that daily would increase
Even the chaste Mistress succumbed to the love she would extol.
Whether profane or even cursed, I'll reply only in praise
Sweetness of tongue and the lips, even bitterness would enthrall.
Heed the advice of the wise, make your most endeared goal,
The fortunate blessed youth, listen to the old wise soul.
Tell tales of song and wine, seek not secrets of the world,
None has found and no-one will, knowledge leaves this riddle whole.
You composed poems and sang, Hafiz, you spent your days well
Venus wedded to your songs, in the firmaments' inverted bowl.
اگر آن ترک شیرازی بـه دسـت آرد دل ما را
بـه خال هـندویش بخشم سمرقند و بـخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافـت
کـنار آب رکـن آباد و گلگـشـت مـصـلا را
فـغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شـهرآشوب
چـنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغـما را
ز عشـق ناتـمام ما جمال یار مستغنی اسـت
بـه آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا
را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
کـه عـشـق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشـنام فرمایی و گر نـفرین دعا گویم
جواب تـلـخ میزیبد لـب لعـل شـکرخا را
نصیحـت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سـعادتـمـند پـند پیر دانا را
حدیث از مـطرب و می گو و راز دهر کـمـتر
جو
کـه کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافـظ
کـه بر نـظـم تو افـشاند فلک عـقد ثریا را
Ghazal
Kindly tell the tender deer, O morning breeze
I am wandering your desert and the wild countries.
Long live the sugar merchant, but why
Is he unkind to sweet lovers, the honey-bees?
Tender rose, pride in your goodness forbids
To ask the manic nightingale of his fantasies.
Only with gentle compassion can you trap the wise.
The wise bird from any snare simply flees.
I know not why there is no familiarity
With the tall, black eye, bright faced beauties.
When in company of friends, glass of wine in hand
Remember old companions who travel upon the breeze.
The only criticism that I can have of you;
For kindness, the beauties charge extortionate fees.
No wonder if in the heavens, as claims Hafiz;
Venus? song brings Christ to dancing sprees.
صـبا بـه لطـف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شـکرفروش کـه عمرش دراز باد چرا
تفـقدی نـکـند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گـل
کـه پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
بـه بـند و دام نـگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حـبیب نـشینی و باده پیمایی
بـه یاد دار مـحـبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
کـه وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافـظ
سرود زهره به رقص آورد مـسیحا را
حافظ شیرازی
خواجه شمسالدین محمد بن محمد بن محمد شیرازی متخلص به «حافظ» و ملقب به « لسانالغیب» و « ترجمان الاسرار» از شاعران بزرگ غزلسرای ایران در قرن هشتم هجری است.
اجداد او اصلاً از کوپای « کوهپایة» اصفهان بودهاند و نیای او در ایام حکومت اتابکان سلغری از آنجا به شیراز آمد و در همان شهر متوطن شد، و نیز چنین نوشتهاند که پدرش « بهاء الدین محمد» بازرگانی میکرد و مادرش از اهل کازرون و خانة ایشان در « دروازة کازرون شیراز» واقع بود.
ولادت حافظ در اوایل قرن هشتم هجری، حدود سال 727 در شیراز اتفاق افتاد و او به سال کوچکتر از برادران خود بود. بعد از مرگ بهاء الدین پسران او پراکنده شدند و شمسالدین محمد که خرسال بود با مادر در شیراز ماند و روزگار آن دو به تهیدستی میگذشت. به همین سبب حافظ همین که به مرحلة تمییز رسید در نانوایی محله به خمیرگیری مشغول شد تا آنکه عشق به تحصیل کمالات او را به مکتبخانه کشانید. وی چندگاهی ایام را بین کسب معاش و آموختن سواد میگذرانید.
بعد از این زندگانی حافظ تغییر کرد و او در جرگة طالبان علم درآورد و مجالس درس علما و ادبای شیراز را درک کرد و به تتبع و تفحص در کتب اساسی علوم شرعی و ادبی از قبیل « کشاف» زمخشری و « مطالع الانظار» قاضی بیضاوی و « مفتاح العلوم» سکاکی و امثال آنها پرداخت. از مشایخ و علمای آن عصر ظاهراً کسانی مانند شیخامینالدین بلیانی، قاضی عضدالدین ایجی و قاضی مجدالدین شیرازی تا حدی مربی و حامی حافظ بودهاند.
محمد گلندام دوست و همدرس و جامع دیوان حافظ، خود او را چندین بار در مجلس درس « ابن الفقیه نجم » عالم معروف به قراآت سبع و فقیه بزرگ عصر خود دیده و غزلهای سحارش را در همان محفل علم و ادب شنیده بود.
حافظ در دو رشته از دانشهای زمان یعنی علوم شرعی و علوم ادبی کار میکرد. قرآن را با توجه به قراآت چهارده گانه از حفظ بود و به همین سبب تخلص « حافظ» را برگزید.
شیراز در دورهیی که حافظ تربیت میشد، اگر چه وضع سیاسی آرام و ثابتی نداشت، لیکن مرکزی بزرگ از مراکز علمی و ادبی ایران و جهان اسلامی محسوب میگردید و این نعمت به خاطر تدبیر اتابکان سلغری در جلوگیری از جملة مغولان به شیراز بود. از مطالعه در احوال پادشاهان آل سلغر و امرایی که بعد از زوال دولت ایلخانی بر فارس حکومت داشتند ( مانند آل اینجو و آل مظفر) این حقیقت بر ما ثابت میشود.
از تفحص در احوال و اقوال حافظ معلوم است که او در اکتساب علوم شرعی یا ادبی قصد ارتزاق نداشت یعنی بعد از تحصیل در این رشتهها به عنوان مدرس و معلم باقی نماند، بلکه ورود در محافل ادبی و عرفانی و معاشرت با عرفا و شعرا و در همان حال تعهد امور دیوانی و ملازمت شغل سلطان هم مورد توجه و علاقة او بوده است.
حافظ از میان امرای عهد خود چند تن را در اشعار خود ستوده و یا به معاشرت و درک محضرشان اشاره کرده است، مانند شیخ ابواسحاق اینجو که عهد جوانی حافظ مصادف با ایام امارت او بوده است و دیگر شاه شجاع و شاه منصور. وی همچنین با پادشاهان ایلکانی که در بغداد حکومت داشتند نیز مرتبط بود و از آن میان سلطان احمدبن شیخ اویس را ستود و از رجال شیراز، حاجی قوامالدین محمد و نیز حاجی قوامالدین حسن تمغاچی را مدح گفت.
حافظ بنا بر مشهور و چنانکه از دیوانش برمیآید به زادگاه خود شیراز علاقة فراوان داشته است و ظاهراً به سبب همین علاقة وافر به شیراز یا به جهات دیگر، حافظ برخلاف همشهری خود سعدی به سیاحت و مسافرت چندان رغبتی نشان نداده است. ظاهراً یک بار برای رفتن به دکن تا به هرموز رفته و چون در کشتی نشسته و تلاطم امواج دریا را دیده از سفر پشیمان گشته و به شیراز بازگشته است و یکبار هم به یزد سفر کرده اما زود از اقامت در «زندان سکندر» خسته شده و در غزلی بازگشت خود را به فارس بدین گونه آرزو کرده است:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
بنابر اطلاع محدودی که از زندگانی خانوادگی حافظ داریم او زن و فرزند داشته است. دربارة عشق او به دختری به نام شاخه نبات افسانههایی رایج است و بنابر همان داستانها، حافظ آن دختر را به عقد خود درآورد. حافظ یکجا در اشعار خود از فقدان محبوبی در سال 764 سخن میگوید و این تاریخ با سی و هشت سالگی شاعر مصادف بوده است و نیز در اشعار او باز میخوریم به اشاراتی که به مرگ فرزند خود دارد:
به جای لوح سیمین در کنارش فلک بر سر نهادش لوح سنگین
تاریخ وفات حافظ در قدیمیترین مأخذی که دربارة احوال او داریم سال 792 هجری است. ظاهراً اواخر عمر شاعر مصادف بود با استیلای امیر تیمور بر فارس و اگر ملاقات و مذاکرهیی که به موجب قول بعضی از تذکرهنویسان بین حافظ و این پادشاه روی داده است درست باشد، در پایان زندگی شاعر بوده است. « خاک مصلی» که مدفن و مزار حافظ در شیراز است به یک روایت مادة تاریخ وفات او نیز هست.
حافظ با آنکه چندین قصیدة عالی و چند منظومة کوتاه محکم و نیز رباعیات و قطعات دارد، شهرتش بیشتر در غزلسرایی است و غزل او را از همه حیث اوج غزل فارسی میشمارند. او معانی دقیق عرفانی و حکمی و حاصل تخیلات لطیف و تفکرات دقیق خود را در موجزترین کلام و در همان حال در روشنترین و صحیحترین آنها بیان کرده است، به عبارت دیگر او در هر بیت و گاه در هر مصراعی نکتهیی دقیق دارد که از آن به « مضمون» تعبیر میکنیم. این شیوة سخنوری البته در شعر فارسی تازه نبود ولی حافظ تکمیل کننده و در آورندة آن به پسندیدهترین وجه و مطبوعترین صورت است و موفقیتی که در این راه برای او حاصل گردید باعث شد که بعد از او شاعران در پیروی از شیوة او در آفرینش « نکته» های دقیق و ایراد مضامین باریک و گنجانیدن آنها در موجزترین عبارات مبالغه نمایند و همین شیوه است که رفته رفته به شیوع سبک معروف به « هندی » منجر گردید. نکتة دیگر توجه خاص اوست به ایراد صنایع مختلف لفظی و معنوی در ادبیات خود و این توجه به حدیست که کمتر بیتی از او را میتوان از نقش و نگار صنایع خالی یافت و توانمندی و استادی او در به کار بردن صنعتها تا بدانجاست که خواننده در ابتدای امر متوجه مصنوع بودن سخن حافظ نمیشود.
وصف عشق و شراب و مستی و بیزاری از ریا و سالوس شعر او را رنگ خاصی بخشیده است و با آنکه شاعر غالباً نظر خوشی دربارة صوفیه ندارد، در بعضی موارد کلام او یادآور مطالب و مقاصد صوفیه است. در حقیقت تعلیم حافظ ممزوجی است از فلسفه و عرفان اسلامی که مثل رباعیات منسوب به خیام از رندی و آزاداندیشی اهل شک و حیرت چاشنی گرفته است. در کلام او نه فقط ذکر بعضی قدما مثل فردوسی، نظامی، ظهیرفاریابی و سعدی آمده است بلکه از سلمان ساوجی، خواجوی کرمانی، کمال خنجدی و ... نیز یاد شده است و مشابهت صورت و مضمون بعضی غزلهای او با غزلهای این شاعران قابل ملاحظه است.
معاشران گره
از زلف یار باز کنید |
شبی خوشست بدین قصهاش دراز کنید |
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سرآریم و دوایی بکنیم
آنکه بیجرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم
مدد از خاطر رنـــدان طلب ایـــدل ورنه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایة طایر کـــمحوصله کــــاری نکند
طلب از سایة میمون همـــایی بــکنیم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایـی بکنیم
حافظ شیرازی
خواجه شمسالدین محمد بن محمد بن محمد شیرازی متخلص به «حافظ» و ملقب به « لسانالغیب» و « ترجمان الاسرار» از شاعران بزرگ غزلسرای ایران در قرن هشتم هجری است.
اجداد او اصلاً از کوپای « کوهپایة» اصفهان بودهاند و نیای او در ایام حکومت اتابکان سلغری از آنجا به شیراز آمد و در همان شهر متوطن شد، و نیز چنین نوشتهاند که پدرش « بهاء الدین محمد» بازرگانی میکرد و مادرش از اهل کازرون و خانة ایشان در « دروازة کازرون شیراز» واقع بود.
ولادت حافظ در اوایل قرن هشتم هجری، حدود سال 727 در شیراز اتفاق افتاد و او به سال کوچکتر از برادران خود بود. بعد از مرگ بهاء الدین پسران او پراکنده شدند و شمسالدین محمد که خرسال بود با مادر در شیراز ماند و روزگار آن دو به تهیدستی میگذشت. به همین سبب حافظ همین که به مرحلة تمییز رسید در نانوایی محله به خمیرگیری مشغول شد تا آنکه عشق به تحصیل کمالات او را به مکتبخانه کشانید. وی چندگاهی ایام را بین کسب معاش و آموختن سواد میگذرانید.
بعد از این زندگانی حافظ تغییر کرد و او در جرگة طالبان علم درآورد و مجالس درس علما و ادبای شیراز را درک کرد و به تتبع و تفحص در کتب اساسی علوم شرعی و ادبی از قبیل « کشاف» زمخشری و « مطالع الانظار» قاضی بیضاوی و « مفتاح العلوم» سکاکی و امثال آنها پرداخت. از مشایخ و علمای آن عصر ظاهراً کسانی مانند شیخامینالدین بلیانی، قاضی عضدالدین ایجی و قاضی مجدالدین شیرازی تا حدی مربی و حامی حافظ بودهاند.
محمد گلندام دوست و همدرس و جامع دیوان حافظ، خود او را چندین بار در مجلس درس « ابن الفقیه نجم » عالم معروف به قراآت سبع و فقیه بزرگ عصر خود دیده و غزلهای سحارش را در همان محفل علم و ادب شنیده بود.
حافظ در دو رشته از دانشهای زمان یعنی علوم شرعی و علوم ادبی کار میکرد. قرآن را با توجه به قراآت چهارده گانه از حفظ بود و به همین سبب تخلص « حافظ» را برگزید.
شیراز در دورهیی که حافظ تربیت میشد، اگر چه وضع سیاسی آرام و ثابتی نداشت، لیکن مرکزی بزرگ از مراکز علمی و ادبی ایران و جهان اسلامی محسوب میگردید و این نعمت به خاطر تدبیر اتابکان سلغری در جلوگیری از جملة مغولان به شیراز بود. از مطالعه در احوال پادشاهان آل سلغر و امرایی که بعد از زوال دولت ایلخانی بر فارس حکومت داشتند ( مانند آل اینجو و آل مظفر) این حقیقت بر ما ثابت میشود.
از تفحص در احوال و اقوال حافظ معلوم است که او در اکتساب علوم شرعی یا ادبی قصد ارتزاق نداشت یعنی بعد از تحصیل در این رشتهها به عنوان مدرس و معلم باقی نماند، بلکه ورود در محافل ادبی و عرفانی و معاشرت با عرفا و شعرا و در همان حال تعهد امور دیوانی و ملازمت شغل سلطان هم مورد توجه و علاقة او بوده است.
حافظ از میان امرای عهد خود چند تن را در اشعار خود ستوده و یا به معاشرت و درک محضرشان اشاره کرده است، مانند شیخ ابواسحاق اینجو که عهد جوانی حافظ مصادف با ایام امارت او بوده است و دیگر شاه شجاع و شاه منصور. وی همچنین با پادشاهان ایلکانی که در بغداد حکومت داشتند نیز مرتبط بود و از آن میان سلطان احمدبن شیخ اویس را ستود و از رجال شیراز، حاجی قوامالدین محمد و نیز حاجی قوامالدین حسن تمغاچی را مدح گفت.
حافظ بنا بر مشهور و چنانکه از دیوانش برمیآید به زادگاه خود شیراز علاقة فراوان داشته است و ظاهراً به سبب همین علاقة وافر به شیراز یا به جهات دیگر، حافظ برخلاف همشهری خود سعدی به سیاحت و مسافرت چندان رغبتی نشان نداده است. ظاهراً یک بار برای رفتن به دکن تا به هرموز رفته و چون در کشتی نشسته و تلاطم امواج دریا را دیده از سفر پشیمان گشته و به شیراز بازگشته است و یکبار هم به یزد سفر کرده اما زود از اقامت در «زندان سکندر» خسته شده و در غزلی بازگشت خود را به فارس بدین گونه آرزو کرده است:
بنابر اطلاع محدودی که از زندگانی خانوادگی حافظ داریم او زن و فرزند داشته است. دربارة عشق او به دختری به نام شاخه نبات افسانههایی رایج است و بنابر همان داستانها، حافظ آن دختر را به عقد خود درآورد. حافظ یکجا در اشعار خود از فقدان محبوبی در سال 764 سخن میگوید و این تاریخ با سی و هشت سالگی شاعر مصادف بوده است و نیز در اشعار او باز میخوریم به اشاراتی که به مرگ فرزند خود دارد:
دلا دیدی که آن فـــرزانه فرزند چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش فلک بر سر نهادش لوح سنگین
تاریخ وفات حافظ در قدیمیترین مأخذی که دربارة احوال او داریم سال 792 هجری است. ظاهراً اواخر عمر شاعر مصادف بود با استیلای امیر تیمور بر فارس و اگر ملاقات و مذاکرهیی که به موجب قول بعضی از تذکرهنویسان بین حافظ و این پادشاه روی داده است درست باشد، در پایان زندگی شاعر بوده است. « خاک مصلی» که مدفن و مزار حافظ در شیراز است به یک روایت مادة تاریخ وفات او نیز هست.
حافظ با آنکه چندین قصیدة عالی و چند منظومة کوتاه محکم و نیز رباعیات و قطعات دارد، شهرتش بیشتر در غزلسرایی است و غزل او را از همه حیث اوج غزل فارسی میشمارند. او معانی دقیق عرفانی و حکمی و حاصل تخیلات لطیف و تفکرات دقیق خود را در موجزترین کلام و در همان حال در روشنترین و صحیحترین آنها بیان کرده است، به عبارت دیگر او در هر بیت و گاه در هر مصراعی نکتهیی دقیق دارد که از آن به « مضمون» تعبیر میکنیم. این شیوة سخنوری البته در شعر فارسی تازه نبود ولی حافظ تکمیل کننده و در آورندة آن به پسندیدهترین وجه و مطبوعترین صورت است و موفقیتی که در این راه برای او حاصل گردید باعث شد که بعد از او شاعران در پیروی از شیوة او در آفرینش « نکته» های دقیق و ایراد مضامین باریک و گنجانیدن آنها در موجزترین عبارات مبالغه نمایند و همین شیوه است که رفته رفته به شیوع سبک معروف به « هندی » منجر گردید. نکتة دیگر توجه خاص اوست به ایراد صنایع مختلف لفظی و معنوی در ادبیات خود و این توجه به حدیست که کمتر بیتی از او را میتوان از نقش و نگار صنایع خالی یافت و توانمندی و استادی او در به کار بردن صنعتها تا بدانجاست که خواننده در ابتدای امر متوجه مصنوع بودن سخن حافظ نمیشود.
وصف عشق و شراب و مستی و بیزاری از ریا و سالوس شعر او را رنگ خاصی بخشیده است و با آنکه شاعر غالباً نظر خوشی دربارة صوفیه ندارد، در بعضی موارد کلام او یادآور مطالب و مقاصد صوفیه است. در حقیقت تعلیم حافظ ممزوجی است از فلسفه و عرفان اسلامی که مثل رباعیات منسوب به خیام از رندی و آزاداندیشی اهل شک و حیرت چاشنی گرفته است. در کلام او نه فقط ذکر بعضی قدما مثل فردوسی، نظامی، ظهیرفاریابی و سعدی آمده است بلکه از سلمان ساوجی، خواجوی کرمانی، کمال خنجدی و ... نیز یاد شده است و مشابهت صورت و مضمون بعضی غزلهای او با غزلهای این شاعران قابل ملاحظه است.
معاشران گره از زلف یار باز
کنید |
شبی خوشست بدین قصهاش دراز
کنید |
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سرآریم و دوایی بکنیم
آنکه بیجرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
مدد از خاطر رنـــدان طلب ایـــدل ورنه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایة طایر کـــمحوصله کــــاری نکند
طلب از سایة میمون همـــایی بــکنیم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایـی بکنیم
ادامه مطلب ...
مقدمه ای که می نویسم درباره سرور بزرگ ما ، شخص فرشته خوی ، مایه افتخار دانشمندان ، استاد استادان ادب ، معدن لطایف روحانی ، گنجینه معرفت ، شمس الدین محمد حافظ شیرازی است . شاعری که مذاق عوام را با سخنان شیوا ، شیرین کرده و دهان خواص را با معانی دلربا نمکین ساخته است . هم ظاهر بینان را با خود آشنا کرده و هم ذهن معرفت جویان را روشنی بخشیده ، در هر واقعه ای ، سخنی مناسب حال گفته و درباره هر موضوع لطیف کلامی شگفت انگیز بر زبان آورده . معانی بسیار در لفظ اندک گنجانده و گونه گونه زیباییهای سخن را در شعر خود به کار برده . گاه سر خوشان کوی محبت را به راه عشق ورزی و نظر بازی انداخته و به آتش شوق آن سوختگان ، صد افروزینه نهاده و گاه معرفت جویان را به پیروزی از پیر می فروش ترغیب کرده است . سخنش معجزه وار است و در لطف و زیبایی از طبیعت فراتر ، گویی نسیم جان بخش بهار لطافت را از خلق و خوی او می گیرد و گل و نسرین ،طرافت و شادابی را از شعر آبدار او اخذ می کند و قامت زیبای سرو در لب جویباران ، اعتدال و موزونیت را در غزل او می جوید . باید اذعان کرد که طبیعت و نیروهای نا پیدای تاریخ ، هرچه از قدرت زیبایی آفرینی و تازه جویی و نو آ فرینی در بطن خود داشته اند برای آفریدن چنین شاعری و زیب زینت دادن دوشیزگان خلوت سرای ضمیر و ( مریم کده خاطر یوسف زای )او به کار برده اند و چنین است که در اندک مدتی کاروان غزل های درخشانش ، دور ترین سرزمین های فارسی زبانان را روشن ساخته و دل های مشتاقان را گرو کرده است . اینک دیر سالی است که محفل عارفان و خدا جویان بدون غزل شور انگیز او رونقی نمی یابد . و مجلس می پرستان بدون سخن ذوق آمیز او لطف و صفایی ندارد .
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
محمد گلندام ،دوست ،همکار و هم شاگردی حافظ
****
خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی ، متخلص به حافظ و ملقب به لسان الغیب ، مشهور ترین غزلسرای فارسی است . یکی از بزرگترین شاعران ایرانی ،و به نظر برخی از شعر شناسان ،بزرگترین شاعر ایرانی است . پدر او بهاءالدین در زمان اتابکان از اصفهان به شیراز رفته و در آن شهر به بازرگانی مشغول شده بود . او اهل کازرون است . تاریخ تولد او دقیقا معلوم نیست . ولی برخی به قراین ولادت او را سال 726 هجری میدانند . پس از مرگ پدر، خانواده او از هم پاشید و حافظ که کوچکترین فرزند خانواده بود ،با مادر خود در شیراز ماند . در کودکی به کار مشغول شد و مدتی به خمیر گری پرداخت . ساعات فراغ را به کسب علم اختصاص داد . علوم ادبی و شرعی را فرا گرفت . قرآن را حفظ کرد و حافظ ( حفظ کننده قرآن )نام گرفت . او خط خوش و پخته ای هم داشته است . از جزئیات زندگانی او اطلاع موثقی در دست نیست . بعضی از شارحان دیوان او معتقدند که وی زنی به نام شاخ نبات داشته و فرزندی هم به نام شاه نعمان که به هند مهاجرت کرده و در آن دیار در گذشته است . از رویدادهای مهم زندگی حافظ ،مرگ فرزند خردسال و همسر جوان اوست . در شعر های خود از این حادثه با اندوه فراوان یاد کرده است :
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فرو کش کنم این شهر به بویش
بیچاره نداشت که یارش سفری بود
بیشتر شعرهای حافظ غزل است . چند قصیده و رباعی و مثنوی کوتاه نیز دارد . او خود تا وقتی زنده بود ، شعرهایش را در یک جا گرد نکرد . پس از مرگش دوستان وی شعرهایش را در دفتری گرد آوردند . معروف آن است که یکی از دوستانش به نام ( محمد گلندام ) این کار را کرده است . بعضی از نسخه های خطی و چاپی دیوانش مقدمه ای دارد که ظاهرا ان را همین محمد گلندام نوشته است .
حافظ زادگاه خود ،شیراز را بسیار دوست داشته و در شعرهای خود این دوستی را نشان داده است :
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
****
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
به سفر علاقه ای نداشته و جز دو بار از شیراز بیرون نرفته . یک بار سفری به یزد کرد و چندی در آن شهر ماند . بار دیگر به دعوت محمود شاه دکنی ،فرمانروای دکن هندوستان ،به جزیره هرمز رفت تا از آنجا به هندوستان رود ،چون به دریا رسید و آن را آشفته دید ،از رفتن منصرف شد و به شیراز باز گشت .
حافظ در روزگاری آشفته زندگی می کرد . هر گوشه ای از خاک کشور در دست فرمانروایی بود . اینها اغلب با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند و تاوان جنگ را به ناچار مردم می پرداختند . هر طرف پیروز می شد یا شکست می خورد ،این مردم بودند که پایمال می شدند و لابد در چنین اوقاتی بوده که ابیاتی از نوع ابیات زیر بر زبانش جاری می شده است .
سینه مالامال در دست ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی به من ده تا بیا سایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عا لمی
****
ز تند باد حوادث نمی توان دید ن
درین چمن گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
ازین سموم که برطرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
مزاج دهر تبه شد درین بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
****
در روزگار جوانی حافظ فارس اندکی آرامش داشت . به قول سعدی (پلنگان خوی پلنگب رها کرده بودند ) .
در این اوفقات فرمانروای فارس ابو اسحاق اینجو بود (744 – 758 هـ . ق ) ابو اسحاق اگر چه ،فرمانروای کارآمد و شایسته ای نبود اما سختگیر هم نبود . مردم آزادی و اندک آرامشی و اندک آرامشی داشتند . می توان تصور کرد که حافظ از آسایش مردم خشنود بوده و خاطری آسوده داشته است . کشته شدن ابو اسحاق حافظ را آزرده ساخت . در این باره غزلی سروده است که بسیار معروف است . از بیت بیت این غزل غم گران وی را می توان دریافت :
یاد باد آن که سر کوی تو منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن وگل ازاثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
عشق می گفت به شرح آنچه برو مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توانم کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل درین مساله لا یعقل بود
راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آ ن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود
پس از ابو اسحاق مردی کج اندیش و خونریز بر فارس چیره شد . نامش امیر مبارزالدین بود. مبارزالدین بر مردم سخت گرفت ،کتابهای فلسفه را سوزاند یا شست و با سنگدلی به کشتار مردم پرداخت . با این همه در ظاهر خود را دیندار نشان می داد . در لا به لای شعر های حافظ به این وضع اسف انگیز اشاره هایی است .
حافظ ـ چنانکه از شعرهایش فهمیده می شود ـ مانند صوفیان در جستجو پیر (راهنمای روشن دل و دانایی )
بوده تا او را به شاهراه حقیقت رهبری کند زندگی را همچون شبی سیاه میدانسته که باید ستاره درخشانی از گوشه ای بیرون آید و راه مقصود را نشان دهد و از کسی که به (مشرب مقصود ) و سرچشمه حقیقت راه یافته می خواهد که از دریای حقیقت قطره ای به وی ببخشد :
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
ای آنکه ره به مشرب مقصود برده ای
زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش
حافظ از پیر و مرشد خود با عنوانهای (پیر مغان ) ،( پیر خرابات )، (پیر میفروش )،( پیر دردی کش)،( پیر پیمانه کش )،( پیر میخانه )،( پیر میکده ) یاد میکند :
گر مرشد من پیر مغان شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیرما هرچه کند عین عنایت باشد
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر اینه از حسن تو کرد آگاهم
هیچ دانسته نیست که پیر وی چه کسی است . بعضی از حافظ شناسان معتقدند که (پیر)حافظ خیالی بوده است حافظ دارای عواطف تندو شورانگیز بوده است . خواننده شعرش را به روشناییها وشادیها فرا می خواند و او را از غم خوردن پرهیز می دهد . عشق مایه اصلی زندگی وشعر حافظ است . عشق در نظر او معنایی وسیع دارد : عشق به خداوند بندگی خداوند از روی عشق عشق به حقیقت عشق به هرچه زیبا و پاک وزلال است . زیبایی دوستی ، اندیشه ژرف ، و عواطف پرشور حافظ به شعر او حالتی می دهد که نظیر آن را در هیچ شاعری نمی توان یافت . تازگی ، طراوت شکفتگی ، و سرزندگی در بسیاری از شعرهایش موج می زند .
آنجا که اندوه و درد خود را بیان کرده ،شعرش تاثیری ژرف در خواننده یر جای می گذارد . از اینها گذشته حافظ با هنرمندی بی نظیری اندیشه های خود را به گفتار می آورد . کلمه ها را چنان کنار هم می نشاند که گویی جوا هرساز استادی قطعه های جواهر را در کنار هم چیده است ،و چنانچه از شعرهایش فهمیده می شود .
با موسیقی نیز اشنا بوده است . از این رو در ساختن جمله ها به آهنگ کلمه ها نیز توجه داشته است . در نتیجه از شعرش موسیقی دلنوازی به گوش می رسد .
با آنکه شعر حافظ بسیار زیبا و روان وگوشنواز است ،فهمیدن آن آسان نیست . هرکس حافظ را به گونه ای می فهمد . حتی در میان پژوهندگان نظرهای گوناگو نی درباره حافظ هست . شعر او مانند منشور چند وجهی است هرکس از زاویه ای یدان نگاه می کند و رنگ و جلوه ای دیگر می بیند . اندیشه واقعی حافظ در پشت کلمه ها پنهان است . آدوی را مجسم کنید که در اتاقی که همه جای آن آینه است در پشت پرده های توری رنگا رنگی نشسته باشد . در همان حال که یکی است چند تن به نظر می آید . هرکس در جایی که نشسته او را طوری دیگر می بیند . شعر حافظ نیز چنین است . هرکس مطابق فکر خود چیزی از آن در می یابد . شاید همین امر باعث شده که مردم از دیوان او فال بگیرند و شعر او را مطابق با (نیت )و خواست خود معنی کنند .
این که به حافظ ( لسان الغیب )می گویند از همین جا سرچشمه می گیرد .
مهمترین موضوعی که در شعر حافظ مطرح است مبارزه با ریاکاری و ظاهر سازی است ،به خصوص ظاهر سازی زاهدان ریاکار را با لحنی گزنده به باد نیشخند می گیرد : با آنان به ستیز بر می خیزد و مشت آنان را باز می کند . زاهدی که حافظ بدو می تازد کسی است که خود را پاک و بی عیب نشان می دهد اما درونش تیره ودلش سیاه است به هر پلیدی تن در می دهد اما خود را دیندار نشان می دهد ،مال وقف و ارث یتیمان را می خورد در مقابل نیمه شبان به دعا و نماز بر می خیزد و صدایش را بلند می کند تا مردم او را پیوسته در دعا و نماز بدانند . حافظ می گوید اینها گویا روز رستا خ یز را باور نمی کنند :
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
در نظر حافظ این کسان با عمل خود نه تنها روز رستاخیز را انکار می کنند . بلکه قرآن را نیز دام تزویر (=ریاکاری )ساخته اند :
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
حافظ اغلب در برابر زهد فروشی و ریا کاری زاهدان ، میخواری را قرار می دهد و می گوید صد گناه همچون میخواری ، که آزاری از آن به کس نمی رسد ، بهتر است از اطاعت ظاهری خداوند که برای فریب دادن مردم باشد :
می خور که صد گناه زاغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
و بر آن است که ریا کاری زاهدان ،دین را به باد خواهد داد :
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
در برابر زاهدان و دیگر مردم ریا کار وظاهرساز ،حافظ خود را (رند) می نامد وبه (رندی) افتخار می کند :
عاشق و رند و نظر بازم و می گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام
از این رو شناختن دقیق حافظ بسته به این است که بدانیم (رند) کیست ؟ و (رندی) چیست؟ رند در اصطلاح مردم به افراد سودجو حیله گر گفته می شود ولی آنچه از شعر حافظ و از شعر شاعران هم شیوه و هم فکر حافظ استباطد می شود این است که رندان هوشیاران پاکدلی هستند که آداب ورسوم قراردادی و کلیشه ای زندگی را نمی پذیرند ،فداکارند ،بلا کشند، خود خواه نیستند و مصلحت خود را نادیده میگیرند ،اما در همان حال در تحصیل دانایی و اخلاق می کوشند ،جوهر زندگی را در عشق می جویند : عشق به خداوند ،عشق به حقیقت ،عشق به زیباییها ،عشق به انسانها ،و عشق به همسر وفرزند .
حافظ از تباهی و فساد جامعه به شیوه خاصی انتقاد می کند . توضیح می دهیم :درجامعه ای که فساد وتباهی و دروغ و تظاهر و ریاگسترش یافته باشد ،بیشتر کلمه ها از معنای خود خالی می شوند ؛بدین ترتیب که آدمهای نیرنگ باز و فاسد ،رشته کارها را در دست می گیرند ولی خود را پاک و درستکار می دهند و برای اینکه از مردم پس نیفتاده پیش بیفتند از راستی و درستی دم می زنند و مردم را به اخلاق نیک دعوت می کنند . پیداست که در زبان چنین کسان ناپاکدل و آلوده و در جامعه ای که در آن چنین کسانی کارها را بگردانند ،دیگر کلمه ها معنای واقعی ندارند . مثلا (پاک) درباره آدم ناپاکی به کار می رود که پاک نیست و در نتیجه کلمه (پاک) در معنی واقعی خود به کار نمی رود . و بر عکس کلمه هایی که چنین کسان با معنای منفی به کار می برند در ذهن مردم معنای منفی ایجاد نمی کند . این است که حافظ و شاعران هم فکر او ،اغلب کلمه هایی را که در اجتماع و در زبان صاحبان قدرت معنای منفی دارد با بار معنایی مثبت به کار می برند تا به اصطلاح نعل وارونه زده به جامعه افتاده در غرقاب تباهی و انحطاط و به فرمانروایان چنین جامعه ای دهن کجی کنند و از آنان انتقاد نمایند . مثلا خرابات در زبان عموم به معنی میخانه و جای فساد و کارهای نا شایست مانند قمار بازی و جز آن است اما در زبان حافظ ،خرابات جایگاه پاکان و نیکان است تا جایی که نور خدا را در خرابت می بیند :
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
یا شراب و شرابخواری را که عموما ناپسندیده دانسته اند ،حافظ پسندیده میداند و میستاید :
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
علاوه بر این حافظ شراب را برای بر زبان آوردن اندیشه های دیگر نیز به کار میبرد . از این رو یکی از مسائل حافظ شناسی ،پاسخ این پرسش است که مراد حافظ از شراب ،که بارهاو بارها آن را به کار می برد ،چیست ؟شاید نخستین پاسخ آن باشد که شراب را ،به صورت رمز،نشان دهنده شورو حال شاعر عارف بدانیم .
وقتی که خود را به خداوند نزدیک می بیند . چنین حالتی شبیه است به حال کسی که در اثر نوشیدن شراب ،سر مست و شادمان است ،شور وحالی دارد و یا غمی ناشناس در دل احساس می کند . د راین صورت کلمه (شراب) همچون واژه ای عرفانی به کار رفته است . جدا از عرفان ،گاهی شراب معنای فلسفی پیدا می کند :بیان کننده نوعی شیوه زندگی و اندیشیدن می شود ؛نوعی نگرش به زندگیو رفتارهای خاص ـ که آنشیوه و نگرش را خود شاعر (رندی) می نامد ،که پیشاپیش از آن سخن گفتیم . و گاهی شاعر از شراب سخن می گوید .
وآن قصدش انتقاداز ریاکاران و تباهی جامعه است . د راین قبیل موارد ،البته از شراب معنای حقیقی آن فهمیده می شود ولی شاعر از به کار بردن آن قصدی خاص دارد . الفاظ می ،معشوق ،خانقاه ،خرقه ،درویش،شراب،شاهد و به کار گرفتن مفاهیم آنها در جهت ارائه بی ارزشی ها ،همان چیزی است که حافظ را درپس پرده ای ازتعبیرات مطلق ادبی و تاریخی و مذهبی پنهان می کند . در حالی که این الفاظ و مفاهیم آنها نقشی جز انتقال جهان بینی حافظ به ساحت کلام ندارند . اگر خواننده و محقق شعر حافظ بخواهد این انتقال را در سطح و پوسته الفاظ بررسی کند هرگز به نوع کیهانی اضطراب و دلهره حافظ نخواهد رسید و در درک جهان بینی او به وادی ضلالت راه خواهد برد . یکی دیگر از ویژیگیهای شعر حافظ ،وجود طنز،در آن است . طنز سخنی است که در آن آمیزه ای از شوخی و انتقاد ،به خصوص انتقاد اجتماعی ،وجود داشته باشد . طنزهای حافظ نیز اغلب درباره نا بسامانیهای اجتماعی است . چنانچه گفتیم زمانه حافظ ،زمانه ای بود پر از تزویر و ریا. شاه،وزیر،دانشمند،فقیه،زاهد و بسیاری از گردانندگان جامعه ،هر یک به نوعی ،با ریا کاری و تظاهربه دین داری و اخلاق ،درکار فریب مردم بودند . در این میان زاهد بیش از همه هدف کنایه ها و نیشهای حافظ است ؛شاید بدان دلیل که خریدار ریای شاه و وزیر و دیگران ،همان زاهد ریا کار بوده است :
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبشدوا کنند
شاعر در این دو بیت مدعیان کشف و کرامت و ارشاد را که ادعا می کنند (ما خاک راه را به نظر کمیا کنیم ) به باد انتقاد گرفته است و ریشخندشان می کند .
حافظ می گوید : در نمودی از شعرم مرا حافظ قرآن می بیند ودر نمودی دیگر از همان شعر ،رندی شرابخوار چنین است که هم عارفان ومومنان حافظ را باخودهم فکروهم عقیده یافته اند وهم سست عقیدگان و کفر اندیشان دوست و هم شاگرد و همکارش محمد گلندام ،در مقدمهای که پس از مرگ حافظ بر دیوانش نوشته ،یاد آور شده است : با موافق و مخالف به طنازی و رعنایی در آویخته و در مجلس خواص و عوام و خلوت سرای دین و دولت پادشاه و گدا و عالم و عامی بزمها ساخته و در هر مقامی شغبها آمیخته و شورها انگیخته .
ادامه مطلب ...
ما در کشوری زندگی میکنیم که به اعتراف همهی نویسندگان و هنرمندان جهان، مهد هنر، ادب و تمدن است. دانستن شرح حال نویسندگان نامدار ایران زمین یک نیاز ضروری و یا به عبارتی دیگر یک وظیفه است.
اینکه بدانیم قدمای ما یا ادیبان معاصر در عرصهی داستان، رمان یا مقاله چه کردهاند و چه آثاری را به رشته تحریر درآوردهاند و یا اینکه در این ساحل شنی بیانتهای دنیای ادبیات چه ردپایی از خود به جا گذاشتهاند.
این امر ما را کمک میکند تا با مطالعهی آثار آنان و یا نقد و بررسی یا تحلیل هر یک از آثارشان به عمق اندیشههای ناب و بکر آنها پی ببریم و این خود به خواننده لذتی خوشایند میبخشد که هیچ چیز را توان قیاس و برابری با آن نیست.
در پایان آرزو میکنیم این مختصر کار پژوهشی گروهی ما مورد پسند شما خوانندگان عزیز واقع گردد و اگر کاستی در محتوا و یا غلط چاپی در این کتاب ملاحظه مینمایید به بلند همتی خود ما را ببخشید چرا که ما نوخاستگان پژوهش در گام اول تحقیق قرار داریم و به راهنماییهای دلسوزانه شما سخت محتاجیم.
در شمارة نوروز 1324 مجلة سخن داستانی به چاپ رسید که تولد نویسندهای دیگر را نوید میداد، نویسندهای که همچون چوبک با تأثیر از هدایت شروع کرد اما خیلی زود در پی یافتن استقلال هنری برآمد و پارهای از «ایرانی» ترین داستانها را پدید آورد.
داستان « زیارت » نام داشت و جوان 22 سالهای به نام جلال آل احمد
(1348-1302) آن را نوشته بود. آل احمد موفق شده بود با شوری مذهبی شرحی دقیق و درونی از یک سفر زیارتی به دست دهد. جنبة مذهبی داستان آنقدر قوی است که توصیفها را نیز در برگرفته است:
خورشید که با قرص قرمز رنگ خود کمکم فرو مینشست در نظرم پرچم خونین عزیزان زهرا مینمود که اندک اندک سرنگون میشد.
داستان « زیارت » ویژگیهای اساسی داستان نویسی آل احمد را در خود دارد: راوی داستان آدمی است بیگانه از جمع: « هر کس حالی دارد و جز من هیچکس در اینجا تماشاچی نیست». همین ناظر وقایع است که در دیگر داستانها نیز از وقایع و آدمها برایمان گزارش میدهد. در داستان « دید و بازدید عید » و چند داستان دیگر از مجموعة دید و بازدید (1324)، راوی تماشاگر تصویرهایی انتقادی اما سطحی از سنخهای مختلف اجتماعی ترسیم میکند. جرقههایی از سمتگیری به سوی ایدههای نوین، به صورت همدردی با مردم فقیر، نیز در اولین داستانهایش به چشم میخورد؛ جرقههای کمسویی که قادر به روشن کردن و نشان دادن درون زندگی محرومان نیست. اما آلاحمد در هیچیک از این داستانها موفق به آفریدن شخصیت یا موقعیت زندهای نمیشود و حتی نمیتواند به توصیف درونی داستان «زیارت» نزدیک شود و در حد گزارشنویس روزنامه میماند. قلم نویسندة جوان سطح وقایع را خراش میدهد و قادر به دستیابی به واقعیت و توصیف آن نیست. این داستانها که از حد واقعگرایی سنتی جمالزاده فراتر نمیروند، برشهایی گزارشی از زندگی سنتی را به نمایش میگذارند. نویسندة بیتجربه با اظهار نظرهای گاه و بیگاهش سیر داستان را قطع میکند و به آشفتگیها میافزاید، او که نمیتواند از طریق اعمال و گفتار آدمهای داستان مقصود خود را بیان کند، در داستان دخالت میکند و با چند جملة نتیجهای برای خواننده تعیین تکلیف میکند. تنها در داستان « گلدان چینی» است که حادثه با روانی و یکدستی پیش میرود.
از دیگر داستانهای او: شمع قدی ـ افطار بیموقع ـ سه تار ـ وسواس ـ آفتاب لب بام و … است.
علی محمد افغانی متولد 1304:
از داستانهای کوتاه که بگذریم، علی محمد افغانی در زمینة آفریدن رمان اجتماعی شگفتی میآفریند و راه را برای پیدایش رمانهای اجتماعی بعدی باز میکند. رمان 900 صفحهای شوهر آهو خانم (1340) خیلی زود نویسندهاش را به شهرت میرساند: « انجمن کتاب ایران » آن را به عنوان داستان برگزیدة سال 1340 انتخاب میکند و منتقدین وقت به ستایش از آن میپردازند: «بیهیچ گمان، بزرگترین رمان زبان فارسی به وجود آمده و ( با قید احتیاط ) تواناترین داستان نویس ایرانی، درست همان لحظهای که انتظارش نمیرفت، پا به میدان نهاده است» و « نویسنده در این داستان از زندگی مردم عادی اجتماع ما تراژدی عمیقی پدید آورده و صحنههایی پرداخته است که انسان را به یاد صحنههای آثار بالزاک و تولستوی میاندازد. و این نخستین بار است که یک کتاب فارسی به من جرئت چنین قیاسی را میدهد». هر چند در این گفتهها مقدار زیادی ذوقزدگی دیده میشود، اما شوهر آهوخانم برجستهترین رمان اجتماعی این دوره است.
داستان در زمستان 1313 در شهر کرمانشاه میگذرد. پس از توصیفی کوتاه از شهر آرام ـ که گویی حادثهای در بطن خود دارد ـ به نانوایی سید میران سرابی میرسیم. افغانی پس از توصیف جزء به جزء دکان و شاگردان و خصوصیات ظاهری سید، از طریق گفتگوی او با نانوایی ورشکسته، سجایای شخصیتیاش را تصویر میکند: کاسبکاری 50 ساله و رو به ترقی، رئیس صنف نانوایان است و با پختن نان قشون، خود را به قدرت حاکمه نزدیک کرده. مردی است مذهبی، خانواده دوست و دست و پا به خیر. هما، زن زیبارو و مطلقه، در همین فصل به نحوی طبیعی وارد داستان میشود و از همان آغاز بر سید تأثیر میگذارد. سید عاشق هما میشود اما جرئت ابراز این واقعیت را، حتی به خویش، ندارد. عشق خود را محبتی نوعدوستانه میانگارد. همراه سید ـ که در دلش توفانی بر پا شده ـ به خانهاش میرویم. با آهو خانم ـ زنش ـ و چهار فرزندش آشنا میشویم. فضای خانه نیز همچون فضای دکان با حوصله مجسم میشود و یک یک همسایگانش ـ مردمان فقیر ـ معرفی میشوند. اینان شخصیتهای جانبی رمان هستند و قهرمانان اصلی را در پیشبرد ماجراها یاری میکنند.
افغانی که به سبک واقعگرایان اروپایی قرن نوزده مینویسد، دانای کلی است که بر برون و درون شخصیتهای اثرش آگاهی کامل دارد. نخست ظاهر آنها را توصیف میکند، سپس طی برخوردهایی با دیگران، روحیاتشان را مینمایاند و عاقبت با قرار گرفتن در موقعیت آنان، نسبت به رویدادها اظهار نظر میکند.
صادق هدایت
صادق هدایت ( 1330ـ 1281) پیش از اینکه نخستین داستانهایش را بنویسد، مطالب زیادی در زمینة اندیشههای بودایی، احضار ارواح و پیشگویی خوانده بود. این مطالب تأثیر تأسفآوری بر داستانهایش گذاشت. داستانهایش، همچنین، از آموختههای نویسنده دربارة روانکاوی فروید، ضربهای مشابه خورد. این ضربه بخصوص از آن جهت قابل اهمیت است که هدایت کوشید گزارشهای سادة جمالزاده را با تحلیل روانی آدمهای داستان و نشان دادن تناقضات درونی آنها، به داستان روانی نزدیک کند؛ کوشید احساسات پیچیدة شخصیتها را مطرح سازد و موقعیت زیستی نابسامان آنها را بیش از آنکه ـ چون داستان نویسان قبلی ـ گزارش کند، تجسم بخشد. هدایت در گسترش فضای دید و توسعة شگردهای نوشتن نویسندگان ایرانی نقش مهمی ایفا کرد. اما سنت ناپسندی را نیز تحکیم بخشید و آن، محور دانستن مسائل جنسی
ـ بر مبنای عقاید فروید ـ در زندگی انسانها بود.
هدایت که در خانوادهای اشرافی بزرگ شده بود، همواره تلاش کرد با توصیف صادقانة واقعیت، تصوراتی را که اندیشة حامیان وضع موجود بر آنها استوار بود، درهم شکند؛ تصوراتی از قبیل بسامان بودن اوضاع و سعادتمندی تودهها. هر چند ذهنیات ناشی از تربیت در خانوادهای اشرافی، بر اعمال و افکار شخصیتهای داستانهایش تأثیر بسیاری گذاشت، اما کوشش او برای ارائه تصویری عمیقتر از واقعیت، درخور ستایش است. در سالهایی که نویسندگان کهنهاندیش برای گریز از طرح مسائل اساسی مردم، به فاحشهخانهها میگریختند، یا در قالب داستانهای اخلاقی پرسوز و گداز و رمانهای تاریخینما، بر سرنوشت اشرافزادگان از « اصل » افتاده دل میسوزاندند، هدایت داستان را به عنوان شاهدی از زندگی مردمی محروم به کار گرفت. تلاش وی در نشان دادن فاجعهآمیز بودن وضعی که به عنوان دوران شکوفایی ملی وانمود میشد، نشانگر تعهد اجتماعی اوست.
هدایت در 1307 به قصد خودکشی خود را در رودخانة مارن پاریس انداخت، اما نجاتش دادند. شرح این اقدام ناموفق را در زندهبه گور نوشت و آن را «یادداشتهای یک دیوانه » نام نهاد. هدایت که طی خودکشی لحظههای مواجهه با مرگ را تجربه کرده بود، شخصیتهای آثارش را نیز وا میداشت که به این تجربه بپردازند؛ تجربهای که در سراسر عمرش با آن درگیر بود. او نتوانسته بود خودش را بکشد، اما شخصیتهای داستانهایش را در این امر «موفق » میگرداند و اغلب آثارش را با مرگ به پایان میرساند. از دیگر آثار او: شبهای ورامین ـ مردی که نفسش را کشت است.
تقی مدرسی: در 1311 در خانوادهای روحانی پرورش یافت. وقتی دانشجوی طب بود، نخستین رمانش یکلیا و تنهایی او (1334) از سوی مجلة سخن به عنوان بهترین رمان ایرانی سال 1335 را یافت و مدرسی را در زمرة نویسندگان مشهور ایران درآورد. ده سال بعد ـ وقتی دیگر ساکن آمریکا شده بود ـ دومین رمانش شریفجان، شریفجان ( نام قبلی: نسل کلاغها) را نشر داد، اما این اثر نه تنها تأثیری بر ادبیات زمان خود نگذاشت، سقوط نویسنده را نیز گواهی داد. در 1347 مجموعه داستان گمرگ چینواد آگهی شد اما انتشار نیافت. مدرسی جز چند داستان کوتاه در جنگ اصفهان و سخن اثر دیگری منتشر نکرد.
قابل توجهترین اثر نویسنده، رمان کوتاه یکلیا و تنهایی او است. نخستین علتی که برای محبوبیت این رمان به ذهن میرسد، ساختمان محکم و نیز زیبا و توصیفی آن است. نثری شاعرانه و عاطفی که شخصیتها و موقعیتها را با توصیفهایی احساساتی و رنگین تصویر میکند. نثری شبه کلاسیک و خوشآهنگ که با قطعههای تابلو مانندش، خوانندگان بیزار از سطحینویسان آسانگین را جذب کرد؛ خوانندگانی که سنگینی یأس دوران را با خواندن صحنههای عاشقانة رمان، که عطری کهن از آنها برمیخاست، به فراموشی میسپردند. مدرسی برای بیان مضمون تاریخی ـ فلسفی خود به نثری کهنهنما و غریب احتیاج داشت. پس، به جایی که مضمون را گرفته بود ـ به تورات ـ روی آورد و روال روایتی عتیق کتاب مقدس را به کار گرفت. البته پیش از او نویسندگانی چون طبری از اسطورهها و نثر توراتی برای بیان مسائل اجتماعی استفاده کرده بودند. اما مدرسی زبان تورات را که با آن یهوه ـ خدای خشم و انتقام، نه محبت و بخشش ـ حقایق « ابدی » را بر مردم آشکار کرده است. برای بیان مسائل کلی بشری به کار گرفت. و بدین ترتیب برای بیان مضمون داستان خود، قالبی مناسب آفرید.
بهرام صادقی (1363 ـ ؟)
نخستین داستانهایش را از 20 سالگی ـ وقتی دانشجوی طب بود ـ نوشت و از 1335 شروع به چاپ آنها در مجلات ادبی کرد. در 1337 یک چند جزو هیأت نویسندگان مجلة صدف بود. دوران خلاقیت هنریاش زمانی طولانی نپائید اما در همین مدت کوتاه داستانهایی فراموشناشدنی آفرید؛ داستانهایی که او را در صف اول نویسندگان ایران قرار دارند.
مهمترین مضمون داستانهایش جستجو در عمیقترین لایههای ذهنی بازماندگان نسل شکست است. این جستجو که با طنزی آمیخته به فاجعه، و در شکلهای متنوع داستانی صورت میگیرد، بهرام صادقی را شایان توجهترین نویسندة نسل خویش میسازد. کارهای اصلیاش را بین سالهای 1341 ـ 1335 مینویسد و منتشر میکند، هر چند تا سالهای 50 نیز تک داستانهایی انتشار میدهد اما اصولاً نویسندة این دهه است. واخوردگی، شکست، فقر و یأس آدمهای کوچک، روشنفکران آرمان باخته و معتاد شده، کارمندان فقیر و دانشجویان واخورده را با توانایی ترسیم میکند. صادقی با ارائه طنزآمیز جنبههای دردناک زندگی، ضمن آن که نشان میدهد جهان ما چقدر کهنه و رنجبار است، آرزوی خود را به برقراری عدالت اجتماعی ابراز میکند. بدین ترتیب، طنز او نفی زندگی نیست، افشای تمامی عواملی است که باعث حقارت و خواری زندگی میشوند. آثار بهرام صادقی که با تسلط فراوان بر فرم نوشته شدهاند و به نحو حیرتانگیزی سالهای پس از کودتا را نمایش میدهند، پیش از هر چیز هنر (داستان) هستند، نه گزارش اجتماعی یا روانی. خودش گفته است: « در وهلة اول باید داستان نوشت، داستان خالص، باید ساخت، به هر شکل و هر جور… فقط مهم این است که راست بگوئی»
و چون در نوشتن صادق بود و قهرمانان آثارش را به خوبی میشناخت، انعکاس زندگی در آثارش با چنان عمقی صورت گرفته است که در میان همنسلانش کمتر نظیر دارد.
اما صادقی تا به نقطة اوج کارش برسد، تا غریزی نوشتن را نظم بخشد و به مرحلة خلق اثر هنری برسد، تجربیاتی دارد در حد تجربیات نویسندگان همدورهاش. داستانهای « فردا در راه است» و « گردهم»، همچون داستانهای اجتماعی نگار که در آن سالها داشت باب میشد، به زندگی محرومان کوی و برزن میپردازند. در این داستانهای از درونکاوی عمیق و طنزآمیز داستانهای بعدی نویسنده خبری نیست. در « فردا در راه است » ـ اولین داستان چاپ شدة صادقی ـ از ورای پردهای که باران کشیده است آدمها در منظر دید قرار میگیرند و نویسنده تلاش میکند با توصیف دقیق موقعیت و حرفهای آدمها، حالت روحیشان را تجسم بخشد: در شبی توفانی که باران یکریز بارنده همه چیز را در هم میریزد حادثهای اتفاق افتاده: « فضلی » کشته شده و اهالی محل از درگیریهای قبلی او و غلامخان سخن میگویند. سپس محلة درگیر سیل توصیف میشود. وصف مرگ فضلی و سیل بنیان کن درهم میآمیزد و از محیط طبیعی برای نمودن هیجانزدگی و ترس آدمها استفاده میشود.
از دیگر داستانهای او : کلاف سردرگم ـ تأثیرات متقابل و … است.
غلامحسین ساعدی ( متولد 1314):
او نیز چون صادقی، نویسنده با قدرتی است که در تجزیه و تحلیل زندگی اجتماعی نقش مهمی دارد. اما در آثار وی جای طنز را حسرت و خشم گرفته است. ساعدی برای نشان دادن آثار روانی اجتماعی خشونت جامعه بر ارواح مردم کوچک، از مرزهای تثبیت شدة واقعگرایی در میگذرد و به نوعی سوررئالیسم ( یا رئالیسم وهمآلود) میرسد. در فضای غمگنانة داستانهایش حوادث واقعی چنان غیرعادی مینمایند که هراسانگیز میشوند، بطوری که گاه به نظر میرسد نویسنده علت مسائل و مشکلات اجتماعی را در ماورالطبیعه میجوید. در این نوع داستانها، ساعدی برای رسیدن به نتایج تمثیلی، با کمک عوامل ذهنی و حس اغراقآمیز فضایی مشکوک و ترسناک میآفریند.
ساعدی نخستیننما نمایشنامهها و داستانهایش را از سال 1324 در مجلات سخن، صدف و آرش به چاپ رساند. هنوز دهة چهل فرا نرسیده بود که در زمینة نمایشنامهنویسی چهرهای سرشناس شد ـ نمایشنامههایش را با نام «گوهر مراد » مینوشت. مهمترین داستانهایش را از سالهای 1340 به بعد منتشر کرد.
تصاویر سهمناک از ملال، ترس و آسیبهای روانی، نخستین مجموعه داستان ساعدی، شبنشینی با شکوه ( 1339)، را میسازد. تمام داستانهای این کتاب به ادبار زندگی کارمندان جزء و بازنشسته اختصاص دارد. این داستانها که در فضای سنگین میگذرند. ابعاد گوناگون مخاطراتی را که این قشر اجتماعی با آن مواجه است، به تصویر میکشند.
از دیگر آثار او: خوابهای پدرم ـ استعفا نامه ـ سرنوشت مختوم ـ حادثه به خاطر فرزندان.
جمال میرصادقی ( متولد 1312) نویسندهای است که، چون بهرام صادقی، با چاپ داستانهایش در مجله سخن به شهرت میرسد. اما برخلاف صادقی در پی راهیابیهای تازة ادبی نیست میرصادقی در بهترین آثارش به خاطرات کودکی باز میگردد و با انتخاب واژهها و عبارتهایی مناسب در ساختن فضایی غمگین و دلتنگیاور توفیق نسبی مییابد. البته هیچگاه قادر به خلق اثری هنرمندانه در القای دلتنگی و غربت نمیشود، حتی گاه به ورطة احساسات بازی گریهآور ـ به سبک رمان اولیه ـ سقوط میکند، اما اغلب در مرز دلتنگی و سانتیمانتالیسم میماند. چنین است که با وجود انتخاب سوژههای خوب، داستانهایش خام میمانند و نمیتوانند تأثیری قوی بر خواننده بگذارند. و از آنجا که فقط بر عاطفه خواننده تکیه میکند، اثری رمانتیک میآفریند که هدفی جز ایجاد تأسفی لحظهای و احساسی ندارد. به همین جهت اثرش باعث تحولی در دید خواننده نمیشود. میرصادقی برای تحریک احساسات خواننده به « فقرنگاری» روی میآورد و داستانهایی دربارة آثار فاجعهآفرین فقر، جهل، فحشا، اعتیاد و سنتهای کهنه مینویسد، اما در راه نشان دادن رنج و ادبار مردم و تصویر دنیایی تیره و اضطراب آور، دنیایی سرشار از مرض و محرومیت به رئالیسمی آسان در میغلتد، دربارة مسائل بدیهی شعار میدهد و صحنههایی کلیشهای میآفریند. داستانهای نخستین کتابهایش، شاهزاده خانم سبزچشم (1341) و چشمهای من خسته (1345)، داستانهایی کهنه و محدود از زندگیهای محدود فقرا، فواحش و معتادان است. تنها در داستان « مرد » قادر به توصیفی شورانگیز از دوران بلوغ میشود. داستانهایی تمثیلی با اعتقاد به قاهریت سرنوشت نیز نوشته است: در داستان « دیوار »، دیوار چون مرز سرنوشت کودکان را از هم جدا میکند و اتوبوس در داستان « آمد و شد» تمثیلی است از کاروان آدمهایی که در راه زندگی ماندهاند.
اما بهترین داستانهای میرصادقی، از دیدگاه کودکان، منظومهای داستانی از تاریخچة زندگی در یک محلة سنتی ارائه میدهند. این داستانها که گویی ادامة یکدیگرند و در اولین و آخرین کتابهای نویسنده دیده میشوند، با یک شیوة بیان و از یک زاویه دید نوشته شدهاند. زندگی کهنه و رنجبار محلة سنتی داستانها در فکر نویسنده شکل گرفته بود. یعنی نویسنده بر مبنای خاطرات و تجارب محدود خود مینویسد تا جلوههای گوناگونی از غیرانسانی بودن زندگی گذشته و اکنون را به نمایش بگذارد. میرصادقی از دید کودکی که نخستین بار با فقر و فریب آشنا میشود، نشان میدهد که ثروتمندان چقدر از کسانی که برایشان کار میکنند فاصله دارند و چه اندازه نسبت به آنها بیرحماند. هراسی که کودک از راه دیدهها و شنیدههایش به خواننده منتقل میکند، تصویری هولناک از روابط اجتماعی در سرزمین نویسنده بدست میدهد. وقایع این دسته از داستانهای میرصادقی از دید جعفر، کودکی از خانوادهای سنتی و مرفه، بیان میشود. جعفر که دور و بر خودش را با تیزبینی نمیبیند، با حواس پرتی نگاهی ناتورالیستی به زندگی میاندازد. بیان وقایع از نظر گاه کودک، بهانهای میشود برای بکارگرفتن صناعت و داستاننویسی فاکنر و بیان غیرمستقیم حوادث، بیآنکه میرصادقی بتواند به عمق معنی و ظرافت صورت آثار فاکنر دست یابد.
از دیگر آثار او: آن شب که برف بارید ـ طلب آمرزش و شاخههای شکسته است.
محمود اعتمادزاده « بهآذین »
به آذین ( متولد 1293) از نویسندگانی است که همزمان با علوی به مقابله با سنتهای پوسیده رماننویسی اولیه برخاست و در راه آفریدن رمانی واقعی کوشید. رمانی که او نوشت ـ دختر رعیت (1331) ـ همچون رمان علوی، افق تازه و گستردهتری از زندگی را در منظر خوانندگان ادبیات فارسی قرار داد. این دو نویسنده کوشیدند شیوة کهنه گسترش طرح کلی رمان تسلسل رویدادهای سرگرم کننده و تفسیرهای پندآموز ـ را در هم بریزند و طرحی نو در اندازند. علوی در چشمهایش به مطالعهای روانشناسانه دست زد، اما بهآذین بر زمینة اجتماعی عینیتری پیش رفت.
بهآذین در اولین مجموعة داستانهایش ـ پراکنده (1323) ـ به خاطر پرداختن به مضمونهای جنسی و عرفانی و آفریدن قهرمانان رمانتیک و به دور از زندگی، تحت تأثیر ادبیات بازاری است. در این داستانها، همچون شینپرتو و ناظرزاده کرمانی، کمبود فرهنگ هنری و اجتماعی خویش را با کاربرد واژههای رنگارنگ و لفاظیهای آهنگین جبران میکند. هوس خودنمایی با کلمات بر نوشتههای بعدی نویسنده نیز تأثیری ناپسند میگذارد.
در کتاب دوم ـ به سوی مردم (1327) ـ بهآذین به موضوعهای اجتماعی روی میآورد. اما در این کتاب نیز زبان نویسنده از تصنعی خودنمایانه لطمه دیده است. گرایش آدمها از وضعیت اجتماعی و روحی آنها و کنش داستان ناشی نمیشود، بلکه نویسنده به جای همه حرف میزند و گاه به گاه شعار میدهد. از آنجا که روحیه و زندگی افرادی که دربارهشان مینویسد را خوب نمیشناسد. حرفهای روشنفکرانة خود را از دهان آنها بیان میکند. در داستان « مسأله تازه»، علیجان کارمند جزء پس از یک گفتگوی کوتاه به بیداری اجتماعی دست مییابد و در داستان « برق سر نیزه» درگیری با تظاهرکنندگان ناگهان « دگرگون میشود» و چون روشنفکری ماهر به تجزیه و تحلیل امور سیاسی میپردازد.
از دیگر آثار او: شهری چون بهشت ـ سرگذشت کوچه مردی که ؟؟؟
ابراهیم گلستان
پیگیرترین دنبالهرو داستاننویسان آمریکایی در ایران ابراهیم گلستان است که نخستین ترجمة داستانهای همینگوی و فاکنر به فارسی را از او داریم. بیشترین تلاش این نویسنده صرف استحکام ساختمان داستانهایش میشود. در مجموعه داستان آذر، ماه آخر پائیز (1328) نشان میدهد که در بکارگیری صناعت داستان نویسی فاکنر موفقیتهایی نیز داشته است. گلستان در داستان نویسی معاصر فارسی به عنوان نویسندهای که بیش از اندازه به سبک پایبند است، شهرت دارد. خود او میگوید: « برای من نقطة اساسی یک کار، ساختمان است... عقیدهای را که برای ساختمان دارم از همان اول داشتم و رعایت کردم ... اگر ساختمان قصه محکم باشد و عقایدش کمونیستی یا فاشیستی، یا کاتولیکی، یا امپریالیستی باشد، در حد این تحلیل فرقی نمیکند» به خاطر همین عقاید صورتپرستانه است که گلستان از سوی نویسندگان مدرنیست ایرانی مورد تقلید و تکریم قرار میگیرد. مدرنیستهای دلخستهای که مضمون آثارشان را ملالهای عاشقانه و غمهای تجریدی و غریبی تشکیل میدهد که به قول چرنی شفسکی « زائیدة بیکاری و فقدان دلواپسیهای مادی است.» از سوی دیگر گلستان نیز آنگاه که میخواهد از داستاننویسان برجستة ایرانی نام ببرد، جز نویسندگان مدرنیست کسی را نمیشناسد.
گلستان داستانهای آذر، ماه آخر پائیز و شکار ساله (1334) را طی سالهای 1326 تا 1331 نوشت. موضوع تمام این داستانها را که پس از انشعاب حزبی او نوشته شدهاند تردید در درستی فعالیتهای اجتماعی و بالاخره بیهودگی این فعالیتها تسکین میدهد.
در این داستانهای روشنفکر پسند، گلستان میکوشد با شکستن زمان و به زمان حال آوردن وقایع گذشته، تأثیری قوی بر خواننده بنهد. علاقهای ندارد که به شیوة واقعگرایی سنتی، واقعیت را به صورت حوادثی که به طور منظم در پی هم میآیند و داستان را در زمینهای خاص تکامل میبخشند و به پیش میبرند، تصویر کند. بلکه به شیوة داستان نویسان نو، واقعیت محدودی از زمان حال را میگیرد و از خلال آن، گذشتهای مفصل را بیان میکند.
از دیگر آثار او: در خم راه ـ آذر ماه آخر پائیز
صادق چوبک
صادق چوبک ( متولد 1295) از نویسندگانی است که کار خود را در این دوره آغاز میکند و به زودی در ردیف بهترین داستاننویسان ایرانی قرار میگیرد. نگاه بیطرفانه و بیترحم چوبک به فساد و زشتی، برای خوانندگان ایرانی که از نگرش احساساتی و مواعظ اخلاقی نویسندگان مختلف خسته شده بودند. از عوامل مهم شهرت چوبک است. برخلاف هدایت که حضورش پشت سر اغلب قهرمانان آثارش احساس میشود، چوبک به ندرت در مسیر داستانهایش دخالت میکند و به اظهار نظر میپردازد. در داستانهای او زندگی وازدگان جامعة واپسمانده، از زاویهای تازه توصیف میشود؛ بطوری که میتوان گفت تا قبل از او ( جز هدایت در علویه خانم) هیچ نویسندة دیگری با چنین اشتیاقی به زندگی ولگردان، تریاکیها، فواحش، مردهشویها و سایر فلکزدهها نپرداخته بود. اگر به جستجوی ریشههای این نوع داستاننویسی بپردازیم. به رمان اجتماعی اولیه و محمد مسعود برمیخوریم. اما چوبک دید اخلاقی و مویهوار این گونه نویسندگان را کنار مینهد و با عینیتی خونسردانه، پستیها و تیرهروزیهای پائینترین گروههای اجتماعی را منعکس میکند. البته توجه به نحوة گذران ستمدیدگان و پرده برداشتن از گوشههای تاریک و از نظر دورماندة جامعه، توجهی ناشی از رشد مفاهیم مردمگرایانه در سالهای 30 –1320 است. در این سالها، روشنفکران میکوشیدند از راه تعمق در زندگی بیپناهان، بیعدالتیهای اجتماعی را نشان دهند و لزوم تغییر را گوشزد کنند. نویسندگان خردهپای بسیاری به زندگی مردم اعماق جامعه پرداختند. اما نتوانستند از حد گزارشی سطحی فراتر روند. چوبک نخستین نویسندة نسل خود بود که موفق به ارائه تجسمی هنرمندانه از این زندگیها شد. اما او نیز با توصیف ایستای فقر، بندگی و خفت همراه آن را توجیه میکند. یعنی چوبک تا حد به دست دادن توصیفهایی دقیق از زندگی نابسامان موفق است، اما آنگاه که میکوشد با کاوش در گذشته و ذهنیت شخصیتهای آثارش به تحلیل زندگی بپردازد، محدودیت جهانبینی خود را به نمایش میگذارد. او، برخلاف نویسندگانی چون حجازی و دشتی، نظم حاکم را هماهنگ، بسامان و موجد خوشبختی مردم نشان نمیدهد، بلکه میکوشد درهم ریختگی و تلاشی آن را یادآور شود. اما نه تنها وضعیت بهتری را پیشنهاد نمیکند، بلکه تلاش برای گسیختن از وضع موجود را هم بیهوده میداند. و خواسته و ناخواسته ستمدیدگان را به حفظ آنچه هست فرا میخواند. این است آن نقطة اشتراکی که ناتورالیسم چوبک را با هنر بازاری ربط میدهد.
ادامه مطلب ...